دلم به حال عشق می سوزد.چرا سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟...
مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است ...
رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون حس عشق می گوید : صبح بخیر....
صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد.
زمان می گذرد
و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده،
حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد.
حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند.
.
.
.
ناگهان لحظه غربت می رسد
و تو در می یابی که چقدر زود دیر شده..
به تکاپو می افتی...
در غربت بیابان ,در کوچ شبانه پرستوها, در لحظه وصال موج و ساحل،
در... دنبال عشق می گردی.
دیر شده خیلی دیر.
هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی
و حالا می بینی دیگر فردا یی وجود ندارد.
سالها چشمت را به رویش بسته بودی
و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی.
امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...
اما افسوس که خیلی زودتر از انچه فکر می کردی دیر شده...
نظرات شما عزیزان: